من میخندم، اما بابا اخم میکند و میگوید: «گربه که ترس ندارد، گربه باید از آدم بترسد، نه آدم از گربه!»
بابابزرگ برای کبوترها دانه میپاشد.
مامان به بابا غرولند میکند : «باز هم بابات حیاط مثل دستگلم رو خراب کرد.»
بابا چیزی نمیگوید. مامان روبه من میکند و میگوید: «دست بابابزرگرو بگیر، بیار تو غذا بخوریم.» همه به خانه میروند، من هم رفتم سراغ بابایی.
- بابایی! به این کبوترها اینقدر دانه دادی که ترکیدن!
بابابزرگ مات و مبهوت نگاهم میکند. دستش را میگیرم و به طرف در اتاق میکشم. اما یک قدم هم تکان نمیخورد.
- بابایی، بیا دیگه. الآن غذا سرد میشه.
بابابزرگ فوری دستش را از دستم بیرون میکشد و میگوید: «اقدسخانم! دست منو ول کن! زری ببین چی میگه؟!»
دوباره درد سر من شروع شده.
- بابایی، منم؛ سهیلا. دختر سعید، پسر دست گلتون!
بابایی بیتوجه به من برای کبوترها دانه میپاشد. عاجزانه میگویم: «بابایی، غذا سرد میشه ها، از گشنگی دارم میمیرم.»
در حالیکه به کبوترها زل زده، میگوید: «تو برو، من میرم دستشویی، بعد خودم میآم.» نفس راحتی میکشم. بابابزرگ به طرف دستشویی گوشه حیاط میرود. انگار هنوز جای دستشویی یادش است.
کنار سفره، پیش بابا مینشینم. همه مشغول خوردن هستند.
بابا میگوید: «پس آقاجون کو؟»
میگویم: «رفته دستشویی، گفت خودش میآد.»
سمیرا، غذایش را زودتر از بقیه تمام میکند و میرود سراغ بابابزرگ. داد میزند: «بابابزرگ نیست، رفته بیرون! در حیاط بازه.»
همه ما سراسیمه به طرف حیاط میرویم. بابا تو کوچه را نگاه می کند، اما هیچ خبری از بابایی نیست.
بابا همینطور که شلوارش را میپوشد، به من میگوید: «همهاش تقصیر توئه. اگه یه دقیقه دندون رو جیگر میذاشتی و میآوردیش توی خونه، اینجوری نمیشد.»
شانههایم را بالا میاندازم و میگویم: «به من چه!؟ خودش گفت خودم میآم!»
بابا میگوید: «آن بنده خدا گفت، تو چرا گوش کردی؟ مگه نمیدونی بابام آلزایمر داره؟»
مامان میگوید: «بس که شکموئه!»
عصبانی میشوم و میگویم: «کاسه، کوزهها را رو سر من نشکنین! اصلاً هرجا رفته خودش برمیگرده!»
مامان میگوید: «بیعار و دردی که اینقدر چاق شدی! آخه چهجوری خود به خود پیداش میشه؟»
کمکم دارم از عصبانیت منفجر میشوم.
-اصلاً من چه گناهی کردم که باید همیشه خدا مواظب بابایی باشم؟! به من چه، بابای شما آلزایمر داره؟ اصلاً چرا باید همه بدبختیهایش مال ما باشه، بدین عمومسعود نگهش داره.
بابا رو به مامان میکند و میگوید: «خانم، تحویل بگیر، دختر گلت رو! ببین چی میگه!؟»
مامان به من چشمغره میرود و لبش را میگزد. بابا کفشش را میپوشد و میرود بیرون. چند دقیقه بعد بابا به همراه پدربزرگ برمیگردد و خیال همه راحت میشود.
تصویرگری از ساناز رفیعی
سفره هنوز وسط اتاق پهن است. بابایی پای سفره مینشیند و شروع به خوردن غذای نیمهکاره مامان میکند. همه دوباره به سر سفره برمیگردند، به غیر از من. از دست همه دلخورم، بهخصوص خودم. اصلاً با همه قهرم. روی پله حیاط قوز میکنم. گریهام میگیرد. با آستینم زود اشکهایم را پاک میکنم. بابایی میآید و کنارم روی پله مینشیند و میگوید: «گیلاس میخوام! گیلاس برام میآری؟»
میگویم: «چشم.» چه خوب است که بابایی آلزایمر دارد و اتفاق های بد را خیلی زود فراموش میکند. کاش بابا هم مثل بابایی حرفهایی را که زدم فراموش میکرد. ظرف گیلاس را کنار بابابزرگ روی پله میگذارم.
- بابایی، هستههاشو قورت ندی ها، باشه؟
بابا کفشش را میپوشد و به طرف در حیاط میرود.
- سهیلا چیزی نمیخوای؟ دارم میرم مغازه علیآقا!
لبخند میزنم و میگویم: «بستنی، لطفاً.»
بابایی میگوید: «من هم بستنی میخوام!»
دستم را روی پای بابایی میگذارم و میگویم: «بابایی، تو که بستنی دوست نداشتی!»
خودش را عقب میکشد و میگوید: «اعظمخانم! خوبیت نداره به مرد نامحرم دست میزنی! زری ببینه چی فکر میکنه؟!»
من و بابا میزنیم زیر خنده.
مونا حاجیشکری از تهران